بر بالای جنازه ات
ایستاده بیدارم
ای آنکه به جای من
که در خاک و خون خفته ای !
برای مردنت غمگین نیستم
سوگوار بخشی از جهانم
که
باتو مرده است.
برای پرنده ام غمگینم
که نغمه ی امید نمی خواند .
بیا تابگویمت
چرا زمین هر بار می رسد به تو
تاریخ تکرار می شود.
خاموشت می کنند
تا روشن نباشی !
می بُِِرند زبانت را
تا کلامت
خدارا نخواند
به رویارویی !
و گلوله بارانت می کنند
تا باران گل و سبزه نباری!
دریچه من
تاریک است
وچشم اندازش به گستره ی جهالت
چراغ را ریشخند می کند.
در چه جهانی زندگی می کنیم؟
که
سکوت چشم می دوزد به چشم جنایت
و
و مردمان سرخوشِ ِ فراموش کار
می گذرند
ازکنار گریه بی قرار شاعر؟!
فقر و گرسنگی
لاشه خوارن خبیث
به تماشای مرگ نشسته اند.
و کودکی دیگر نمی خندد
به جشن بادبادک ها.
مردگان دردشت سوخته
دست در دست یکدیگر می خوانند:
« خوشبخت ها !
ازفراز پیکره های بدون سر
می گذرید
بی آنکه بنگرید.
پیش از آن که تکه تکه شویم
مرده بودیم!»
دریچه ام
تاریک است
و شب
بر ذهن چیره می شود.
در شگفتم
از بازی تکرار انسان و خدا
که چرخ دوباره اختراع شود
تا سیب بداند راز هبوط را
و هزار بار
از هزار سوراخ گزیده شوی
تا گردونه گردان اشتباه پدرانت باشی
تا عاشق شوی و
رهایت کنند
با دل غمین،
و خنجر بنشانند
به پشتت
دوستان نزدیک؛
تا بگردی همچنان
خلاف گردش زمین و زمان
آواره وپریشان در جهان
و کوته ترین
آهت
دودی
گدازان باشد
از حلقوم فریاد تاریخ
روی برمی گردانم از هر چه هست و نیست
و در ابدیت خویش
تلخ می گریم
.
.
.
دریچه ام
تاریک
دریچه ام
خسته
دریچه ام
خونین .
نیما خسروی
بازنویسی مرداد نود دو
آبشخور:هفتمین ققنوس